خستهام.
الان که دارم این متن را مینویسم تو گویی کوهی همچون دماوند بر دوش میکشم.
آنقدر خسته که میخواهم برای چند ثانیه هم که شده از درون و بیرون خالی باشم. چه کنم که این آرزو خیلی دور از دسترس به نظر میرسد.
آرزویِ رهایی برای چند ثانیه.
خوشحالم که هنوز طعم رها بودن را فراموش نکردهام.
اما دللرزان. نکند روزی بیاید که رهایی گم شود در میان گمشدههایم
از چه خسته شدهام؟!
از نبودنهایت؟!. از بودنهایِ موقت؟!. از شادیهایِ موقت؟!. از ترسهایِ موقت؟!. از خواستنهایِ موقت؟!. از منِ موقت؟!.
من همیشه موقت نبودم. روزگاری را به یاد دارم که زندگی را زندگی میکردم و نه موقتهایش را.
ای کاش بزرگ نمیشدیم.
آن روزها همه واقعی بودند. موقت نبودند.
مگر دنیای آدمبزرگها. که نبود آنچه به نظر میآمد. که نیست آنچه به نظر میآید.
کاش آدمبزرگها بچه بودند و بچهها آدمبزرگ.
من در دامان کدامین نسیم به دنبال بچگیهایم باشم؟!.
---
محبوب من! اکنون عطر شما در آغوش کدام نیسم است؟.
محمد صالحعلاء
---
درباره این سایت