امیرعلی



گاهی مشغله‌های زندگی از جهات مختلف حمله‌ور می‌شوند.

لحظات سختی هستند؟! لحظات پرانرژی‌ی هستند؟! واقعیت ماجرا این است که خودم هم نمی‌دانم.

برخی از چنین مواقعی احساس می‌کنم پر از انرژی هستم؛ چقدر خوب که کارهای زیادی برای انجام دادن دارم.

اما در برخی دیگر، چنان احساس ناتوانی‌ی وجودم را پر می‌کند که گویی عاجزترین موجودات هستم.

 

اشکالی ندارد. من عادت‌کردن‌به‌این‌مواقع را یاد گرفته‌ام.

می‌دانی؟! وقتی جهان درون‌ت خیلی بزرگ‌تر از جهان بیرون‌ت باشد، آش و کاسه‌ای غیر از این انتظار کشیدن درست نیست.

نمی‌دانم می‌توانی درک‌م کنی یا نه. جهان درون بسیار وسیع‌تر و پیچیده‌تر از آن است که رفتارهای شناخته‌شده از خود نشان دهد!

 

اصلا برای بعضی جهانِ درون وسعت دریا دارد در مقابل قطره‌یِ بیرونی‌جات! به قول ریاضی‌دانان مِژِر زیرو می‌باشد این‌ها که به چشمِ سر دیده آیند.

 

اینکه در این جهان اسرارآمیز چه می‌گذرد، از اسرار عالمین است و باور ندارم کسی به آن اشراف داشته‌باشد.

هر چه هست چنان عمقی دارد که به ژرفایِ حقیقت راه پیدا می‌کند. و تو خود می‌دانی دنیای حقیقت چگونه دنیایی‌ست. حقیقت یک است و تاریکی دوصدهزاران.

 

سیر در چنین عالمی جان‌گداز است و جان‌نواز. همچون عشق.

 

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

 

 


چند شبی از بلندترین‌شان در هزاروسیصدونودهشتمین سال هجری شمسی می‌گذرد و چند صباحی بیش به کریسمسِ دوهزاروبیستم باقی نیست. در این شبِ خلوتِ سردِ تاریک، دل امیرعلی نیز چنین می‌نماید. اما گاه‌به‌گاهی آهوانِ سرکشِ امید بر این پرده‌ی تاریک نقش‌هایی دل‌فریب به‌جای می‌گذارند. امیرعلی دل در گرو خالق این آثار دارد.

فی‌الحال فال امسال حافظ شیرین‌سخن -که حسین برایم باز کرد- مطلعی باشد بر این داستان امیرعلی.

 

رواق منظر چشم من آشیانه توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن

که این مفرح یاقوت در خزانه توست

به تن مقصرم از دولت ملازمتت

ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی

در خزانه به مهر تو و نشانه توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار

که توسنی چو فلک رام تازیانه توست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز

از این حیل که در انبانه بهانه توست

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست


گاهی زمین و آسمان‌ها لب به سخن باز می‌کنند.

تجربه‌اش کرده‌ای؟! حتما.

 

حس بی‌نظیری‌ست زمانی که چشمان‌ت را می‌بندی، آغوش‌ت را باز می‌کنی، پشت‌ت به گرمای زمین گرم است و روبروی‌ت انتهایِ بی‌انتها.

 

نسیم که می‌آید قطره قطره‌اش پشت چشمان‌ت منتظر می‌مانند. صدای‌ت می‌کنند. تلاش می‌کنند پلک‌های بسته را باز کنند. گویی خبری مهم آورده‌اند. بی‌محلی که می‌کنی به سختی از تو دور می‌شوند. دور و دورتر. و تو حس می‌کنی بخشی از وجودت را با خودشان به‌همراه می‌برند. لبخندی رضایت‌مندانه بر لب، چه پاسخ زیبایی‌ست برای این تلاش‌شان.

 

تو می‌دانی که این قاصدِ زلال، خبرِ گفت‌و‌گویتان را به گوش عالمیان خواهد رسانید. همان‌گونه که خبر لبخند آن‌ها را.

 

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی پنجره‌ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

(سهراب)

 


از آرمان می‌نویسم.

آرمان همان واژه‌ای که با آ‌ن بزرگ شدیم.

چشم که به جهان گشودیم جهان هارمونی ارزش‌هایش را برایمان دیکته کرد.

آموخت ورای من و منیت من را.

آموخت می‌توانم همه را من ببینم یا من را همه.

آموخت از شادیِ همه، همه شاد بودن را. از دردِ همه، همه درد بودن را.

آموخت من نبودن را و همه بودن را.

ای کاش ما غرق در معنی بودیم، غرق در بودن بودیم.

ای کاش در لغت‌نامه‌هایمان واژه‌هایی برای شرمسار بودن از وجودشان نداشتیم.

ای کاش زنده بودیم به استشمام حقیقت.

ای کاش فراموش نکرده بودیم که حقیقت بیش از هر چیزی به حقیقت نیاز دارد.

آرمان بیش از هر چیزی به آرمان،

صداقت بیش از هر چیزی به صداقت،

اخلاق بیش از هر چیزی به اخلاق.

خدایا، من امروز شرمنده‌ام. شرمنده از خودم و مرام نیاکانم.

ما راه را اشتباه رفتیم.

ما آنجه نباید را انتخاب کردیم.

ما ساز ناکوک طبیعت گشتیم.

ما بد کردیم. به صدافت، به زلالی آب، به سبزی درختان، به نوازش‌های نسیم، به خودمان. به تو.

اما.

اما ما روزی آرمان‌هایمان را زندگی خواهیم کرد و من در آن روز دگرگونه خواهم نوشت.

 

زان شبی که وعده کردی روز وصل

روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب


خسته‌ام.

الان که دارم این متن را می‌نویسم تو گویی کوهی همچون دماوند بر دوش می‌کشم.

 

آن‌قدر خسته که می‌خواهم برای چند ثانیه هم که شده از درون و بیرون خالی باشم. چه کنم که این آرزو خیلی دور از دسترس به نظر میرسد.

آرزویِ رهایی برای چند ثانیه.

خوشحالم که هنوز طعم رها بودن را فراموش نکرده‌ام.

اما دل‌لرزان. نکند روزی بیاید که رهایی گم شود در میان گمشده‌هایم
 

از چه خسته شده‌ام؟!
از نبودن‌هایت؟!. از بودن‌هایِ موقت؟!. از شادی‌هایِ موقت؟!. از ترس‌هایِ موقت؟!. از خواستن‌هایِ موقت؟!. از منِ موقت؟!.

من همیشه موقت نبودم. روزگاری را به یاد دارم که زندگی را زندگی میکردم و نه موقت‌هایش را.

ای کاش بزرگ نمی‌شدیم.

آن روزها همه واقعی بودند. موقت نبودند.

مگر دنیای آدم‌بزرگ‌ها. که نبود آنچه به نظر می‌آمد. که نیست آنچه به نظر می‌آید.

کاش آدم‌بزرگ‌ها بچه بودند و بچه‌ها آدم‌بزرگ.

 

من در دامان کدامین نسیم به دنبال بچگی‌هایم باشم؟!.

 

---

محبوب من! اکنون عطر شما در آغوش کدام نیسم است؟.

محمد صالح‌علاء

---


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها